حرف که میزنی ...

من از هراس طوفان؛

زل می زنم به میــــــز،

به زیر سیگاری،

به خودکار ...

 

تا باد مرا نبرد به آسمان !

 

لبخند که میزنی

من زل میزنم به دست هایت ...

به ساعت ِ مچی طلایی ات،

به آستین پیراهنت،

تـــا فرو نروم در زمین !

 

دیشب مادرم می گفت :

تو از دیروز

فرو رفته ای در کلمه ای انگار ...

در عین

در شین

در قاف

در

نقطه ها !

. . .

 

"مصطفی مستور"